بازی گه، تماشاخانه، جای بازیگری، ملعب، (منتهی الارب) ملهی، (دهار) ملعب، (تفلیسی) بازیکده، (آنندراج) بازی جا، (ناظم الاطباء) : چو خواندی درس آزادی گلستان میشود زندان که روز جمعه بازیگاه طفلانست مکتب ها، ناصرعلی (از آنندراج)، و رجوع به بازیکده شود
بازی گه، تماشاخانه، جای بازیگری، مَلعَب، (منتهی الارب) مَلهَی، (دهار) مِلعَب، (تفلیسی) بازیکده، (آنندراج) بازی جا، (ناظم الاطباء) : چو خواندی درس آزادی گلستان میشود زندان که روز جمعه بازیگاه طفلانست مکتب ها، ناصرعلی (از آنندراج)، و رجوع به بازیکده شود
در لهجۀ محلی: بازکیا گوراب. محلی در راه رشت به لاهیجان. رجوع به بازکیا گراب شود، غارت کردن، مکرر کردن، کوشش کردن، ببازی مشغول کردن. (ناظم الاطباء) ، قمار کردن. با کسی قمار بازیدن. مقامره. با هم قمار بازیدن. تقامر. (زوزنی) ، فدا کردن. قربان نمودن. (ناظم الاطباء). - جوز بازیدن، گردوبازی کردن: کودک لذت جوز بازیدن بر لذت مباشرت و ریاست تقدیم کند. (کیمیای سعادت). - سربازیدن، فدا کردن سر. سر باختن: من سری دارم و در پای تو خواهم بازید خجل آن تنگ بضاعت که سزاوار تو نیست. سعدی. - شطرنج بازیدن، بازی شطرنج: و آنکس که دانست که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد لذت بیش از آن یافت که آنکس که داند چون باید بازید. (کیمیای سعادت). علم نهادن شطرنج از علم بازیدن وی خوشتر. (کیمیای سعادت). - عشق بازیدن، معاشقه کردن: چون شوی تنگدل ار باتو همی بازم عشق عشق بازیدن با خوبان رسمی است قدیم. فرخی. عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز. منوچهری. - ندب بازیدن: ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد روم را مانده ست اکنون که ببازد ندبی. منوچهری. - نرد بازیدن، بازی نرد کردن: گه دست یازیدم همی، زلفش طرازیدم همی گه نردبازیدم همی، یک بوسه بود و دوندب. سنائی
در لهجۀ محلی: بازکیا گوراب. محلی در راه رشت به لاهیجان. رجوع به بازکیا گراب شود، غارت کردن، مکرر کردن، کوشش کردن، ببازی مشغول کردن. (ناظم الاطباء) ، قمار کردن. با کسی قمار بازیدن. مقامره. با هم قمار بازیدن. تقامر. (زوزنی) ، فدا کردن. قربان نمودن. (ناظم الاطباء). - جوز بازیدن، گردوبازی کردن: کودک لذت جوز بازیدن بر لذت مباشرت و ریاست تقدیم کند. (کیمیای سعادت). - سربازیدن، فدا کردن سر. سر باختن: من سری دارم و در پای تو خواهم بازید خجل آن تنگ بضاعت که سزاوار تو نیست. سعدی. - شطرنج بازیدن، بازی شطرنج: و آنکس که دانست که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد لذت بیش از آن یافت که آنکس که داند چون باید بازید. (کیمیای سعادت). علم نهادن شطرنج از علم بازیدن وی خوشتر. (کیمیای سعادت). - عشق بازیدن، معاشقه کردن: چون شوی تنگدل ار باتو همی بازم عشق عشق بازیدن با خوبان رسمی است قدیم. فرخی. عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز. منوچهری. - ندب بازیدن: ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد روم را مانده ست اکنون که ببازد ندبی. منوچهری. - نرد بازیدن، بازی نرد کردن: گه دست یازیدم همی، زلفش طرازیدم همی گه نردبازیدم همی، یک بوسه بود و دوندب. سنائی
زن بازیگر. (ناظم الاطباء) ، باج دهنده. باژده. کسی که باج بر عهده دارد: که شاهان همه باژدار وی اند به نخجیر شیران شکار ویند. فردوسی. همه سر بسر باژدار توایم پرستار و در زینهار توایم. فردوسی. چنین داد پاسخ که ای شهریار پدر باژبان بود و من باژدار. فردوسی
زن بازیگر. (ناظم الاطباء) ، باج دهنده. باژده. کسی که باج بر عهده دارد: که شاهان همه باژدار وی اند به نخجیر شیران شکار ویند. فردوسی. همه سر بسر باژدار توایم پرستار و در زینهار توایم. فردوسی. چنین داد پاسخ که ای شهریار پدر باژبان بود و من باژدار. فردوسی
شعبده. بازی نمودن. چشم بندی. فریب: به بازیگری تیر بازه ببست چو شد غرقه پیکانش بگشاد دست. فردوسی. جهان بازیگری داند مکن با این جهان بازی که درمانی بدام او اگر چه تیز پروازی. ناصرخسرو. درآمد ببازیگری ساختن چو گردون به انگشتری باختن. نظامی. ، خزینۀ دولت. بیت المال. (ناظم الاطباء)
شعبده. بازی نمودن. چشم بندی. فریب: به بازیگری تیر بازه ببست چو شد غرقه پیکانش بگشاد دست. فردوسی. جهان بازیگری داند مکن با این جهان بازی که درمانی بدام او اگر چه تیز پروازی. ناصرخسرو. درآمد ببازیگری ساختن چو گردون به انگشتری باختن. نظامی. ، خزینۀ دولت. بیت المال. (ناظم الاطباء)