جدول جو
جدول جو

معنی بازی گری - جستجوی لغت در جدول جو

بازی گری
هرجٌ
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به عربی
بازی گری
Gamesmanship
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به انگلیسی
بازی گری
stratégie de jeu
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به فرانسوی
بازی گری
ゲーム術
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به ژاپنی
بازی گری
Spielkunst
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به آلمانی
بازی گری
ігрова майстерність
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به اوکراینی
بازی گری
sztuka gry
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به لهستانی
بازی گری
玩技
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به چینی
بازی گری
habilidade em jogos
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بازی گری
astuzia nei giochi
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
بازی گری
habilidad en los juegos
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
بازی گری
spelbeheersing
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به هلندی
بازی گری
게임 기술
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به کره ای
بازی گری
ความชำนาญในการเล่น
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به تایلندی
بازی گری
keterampilan bermain
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
بازی گری
खेल-कला
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به هندی
بازی گری
מיומנות משחק
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به عبری
بازی گری
کھیل کی چالاکی
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به اردو
بازی گری
খেলার দক্ষতা
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به بنگالی
بازی گری
uchezaji
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به سواحیلی
بازی گری
игра на результат
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به روسی
بازی گری
oyun hilekarlığı
تصویری از بازی گری
تصویر بازی گری
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساقی گری
تصویر ساقی گری
ساقی بودن، پیاله گردانی، شراب داری، شغل و عمل ساقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درزی گری
تصویر درزی گری
خیّاطی، عمل دوختن لباس یا چیز دیگر، دوخت و دوز، خیاطت، دوزندگی
حرفۀ خیاط
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناشی گری
تصویر ناشی گری
بی تجربگی، تازه کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بازیگری
تصویر بازیگری
شغل و عمل بازیگر
فرهنگ فارسی عمید
تآتر، (یادداشت مؤلف از تحفۀ اهل بخارا)، و رجوع به بازیجا شود
لغت نامه دهخدا
بازی گه، تماشاخانه، جای بازیگری، ملعب، (منتهی الارب) ملهی، (دهار) ملعب، (تفلیسی) بازیکده، (آنندراج) بازی جا، (ناظم الاطباء) :
چو خواندی درس آزادی گلستان میشود زندان
که روز جمعه بازیگاه طفلانست مکتب ها،
ناصرعلی (از آنندراج)،
و رجوع به بازیکده شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
در لهجۀ محلی: بازکیا گوراب. محلی در راه رشت به لاهیجان. رجوع به بازکیا گراب شود، غارت کردن، مکرر کردن، کوشش کردن، ببازی مشغول کردن. (ناظم الاطباء) ، قمار کردن. با کسی قمار بازیدن. مقامره. با هم قمار بازیدن. تقامر. (زوزنی) ، فدا کردن. قربان نمودن. (ناظم الاطباء).
- جوز بازیدن، گردوبازی کردن: کودک لذت جوز بازیدن بر لذت مباشرت و ریاست تقدیم کند. (کیمیای سعادت).
- سربازیدن، فدا کردن سر. سر باختن:
من سری دارم و در پای تو خواهم بازید
خجل آن تنگ بضاعت که سزاوار تو نیست.
سعدی.
- شطرنج بازیدن، بازی شطرنج: و آنکس که دانست که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد لذت بیش از آن یافت که آنکس که داند چون باید بازید. (کیمیای سعادت). علم نهادن شطرنج از علم بازیدن وی خوشتر. (کیمیای سعادت).
- عشق بازیدن، معاشقه کردن:
چون شوی تنگدل ار باتو همی بازم عشق
عشق بازیدن با خوبان رسمی است قدیم.
فرخی.
عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.
منوچهری.
- ندب بازیدن:
ندبی ملک سپاهان را بازید و ببرد
روم را مانده ست اکنون که ببازد ندبی.
منوچهری.
- نرد بازیدن، بازی نرد کردن:
گه دست یازیدم همی، زلفش طرازیدم همی
گه نردبازیدم همی، یک بوسه بود و دوندب.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
زن بازیگر. (ناظم الاطباء) ، باج دهنده. باژده. کسی که باج بر عهده دارد:
که شاهان همه باژدار وی اند
به نخجیر شیران شکار ویند.
فردوسی.
همه سر بسر باژدار توایم
پرستار و در زینهار توایم.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پدر باژبان بود و من باژدار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
شعبده. بازی نمودن. چشم بندی. فریب:
به بازیگری تیر بازه ببست
چو شد غرقه پیکانش بگشاد دست.
فردوسی.
جهان بازیگری داند مکن با این جهان بازی
که درمانی بدام او اگر چه تیز پروازی.
ناصرخسرو.
درآمد ببازیگری ساختن
چو گردون به انگشتری باختن.
نظامی.
، خزینۀ دولت. بیت المال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بازی ورق
تصویر بازی ورق
گنجیفه گنجفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاغی گری
تصویر یاغی گری
((گَ))
دشمنی، عداوت، سرکشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناشی گری
تصویر ناشی گری
((گَ))
بی تجربگی، تازه کاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رازی گری
تصویر رازی گری
معماری
فرهنگ واژه فارسی سره